مادرانه
پسر عزیزتر ازجانم
من برای تمام خستگیات لالایی میخوانم
و برای خمیازههای کوچکت نوازشت میکنم،
شوق مادرانهای وجود مرا در بر میگیرد وقتی که تو به آغوشم اعتماد میکنی و به خواب میروی …
با دست کوچکت انگشت اشارهام را محکم چسبیدهای ، آخر من کجا را دارم که بی تو بروم هستی من…
همین از زندگی بس است که ساعتها بنشینم و تویِ به خواب رفته را تماشا کنم. همین لحظه کافیست که تو بیدار شوی و با چشمهای درخشان و نگاه معصومت دنبال من بگردی.
همین لحظه کافیست برای مادر بودن. برای مادر شدن
که تو در آغوش من، سرت را روی شانهام گذاشته باشی و من نسیم ِ نفسهایت را احساس کنم. و تو، با دستهای کوچکت لمسم کنی و ندانی که چه عاشقانهای بر پا میشود...
نشستهام و انتظار میکشم، برای روزهایی که برایت قصه بگویم و تو سوالهای بی جوابِ ذهنِ کودکانهات را تحویلم بدهی. برای روزهایی که شیرین زبانیهایت شیرینی لحظههایم باشد، بهترین من… نشستهام و برای روزهای سردِ زمستانیات عشق میبافم…